نوجوان شهیدی که حکم شهادتش را از رهبری گرفت...

قالب وبلاگ

function GetBC(lngPostid) { intTimeZone=33042; strBlogId="shahadattalab";Online User intCount=-1; strResult=""; try { for (i=0;i1) strResult=intCount + " نظر" ; strUrl="http://LoxBlog.ir/commenting/?blogid=" +strBlogId + "&postid=" + lngPostid + "&timezone=" + intTimeZone ; strResult ="" + strResult + " " ; document.write ( strResult ) ; } function OpenLD() { window.open('LinkDump.php','blogfa_ld','status=yes,scrollbars=yes,toolbar=no,menubar=no,location=no ,width=500px,height=500px'); return true; }
نوجوان شهیدی که حکم شهادتش را از رهبری گرفت...

آن روز که سراسیمه به تهران آمد 13 ساله بود. نوجوان کم سن و سال اردبیلی. به پدر و مادرش گفته بود کار مهمی پیش آمده که باید به تهران برود، اما نگفته بود چه کاری؟
وقتی با اصرار از پدر و مادر اجازه گرفت، بی‌درنگ راهی تهران شد. شنیده بود که باید به خیابان پاستور برود و رفت. هر طور بود وارد ساختمان ریاست جمهوری شد. می‌گفت باید حتماً رئیس جمهور را ببیند. کار آسانی نبود. با پادرمیانی این و آن بیرون ساختمان ریاست جمهوری منتظر ماند. آن روزها، آقا، رئیس جمهور بود، حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای. وقتی آقا برای رفتن به مراسمی از ساختمان بیرون آمدند، مرحمت بالازاده، خودش را به ایشان رساند، تلاش محافظان نتیجه‌ای نداشت، چون آقا به اشاره اجازه داده بود. مرحمت 13 ساله، با لهجه شیرین آذری و شاید هم به زبان آذری گفت؛ آقا! یک خواهش داشتم، آقا با مهربانی حالش را پرسیدند و نامش را. و بعد؛ خب. چه خواهشی پسرم؟ مرحمت که هیجان‌زده بود، نفس عمیقی کشید و گفت؛ آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند! آقا- شاید با تعجب- پرسیدند چرا فرزندم؟ و مرحمت که حالا دیگر بغضش ترکیده بود و هق‌هق گریه امانش نمی‌داد، با کلماتی بریده بریده گفت؛ آقا! حضرت قاسم(ع) هم مثل من 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه میدان داد، ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم. می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم...

مرحمت 13 ساله به اردبیل بازگشت، اما برخلاف دیروز که از اردبیل به تهران می‌آمد، دلگرفته و غمزده نبود. از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید، دلش برای این که زودتر برسد، پر می‌کشید. کاش اتوبوس هم پر داشت.

مرحمت بالازاده با نشان دادن مجوز آقا وارد تیپ عاشورا شد - چه نام بامسمایی- شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که این همه در یک نوجوان 13 ساله چگونه جمع شده است. بر و بچه‌های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی مرحمت را از یاد نمی‌برند. بیشتر اوقات کنار فرمانده خود شهید مهدی باکری دیده می‌شد. روز 21 اسفند 1363 در عملیات بدر در جزیره مجنون شهید شد. آقا مهدی باکری هم در همان عملیات به شهادت رسید.

مرحمت بالازاده‌ها، حسین فهمیده‌ها و نام آوران گمنام دیگری از این دست، در جبهه‌های جنگ تحمیلی، در بدر، خیبر، کربلای4، والفجر8 و... فراوان بوده‌اند. در نبرد 33 روزه حزب‌الله با صهیونیست‌های وحشی نیز رد پای آنها را به فراوانی می‌توان دید، در صور، در صیدا، بعلبک. و این روزها در غزه. همه جا کربلاست و همه روزها عاشورا.

قسمتی از وصیتنامه شهید مرحمت بالازاده
ای پدر و مادر عزیزم، اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد افتخار کنید که امام حسین (ع) قربانی ناقابلتان را قبول کرده است. افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا شمرده می شوید. ای پدر و مادر عزیزم، از شما تقاضایی دارم؛ اگر من شهید بشوم، گریه نکنید. اگر خواستید گریه کنید برای شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه کنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه می جنگیم و حضرت رسول اکرم(ص) برای چه می جنگید. حالا، معلوم است که هر دو راه یکی است که آن هم راه اسلام و قرآن است


+ نوشته شـــده در چهار شنبه 19 تير 1392ساعــت14:58 تــوسط سیدمهدی موسوی |